نفسش دیگه بالا نمی یومد!
احساس می کرد زندگی دیگه ارزش نداره.
همه ارزشهای زندگی براش کم رنگ شده بودند،
اون قدر کم رنگ که دیگه نمی تونست ببیندشون!
خیلی سخت بود تحمل شرایط براش.
شرایطی که خودش نا خواسته به وجود آورده بود و روحش هم خبر نداشت!
کمرش داشت زیر بار این گناه نکرده می شکست.
دیگه طاقت نداشت.
با خدای خودش راز و نیاز می کرد، و طالب تغییر شرایط موجود از خدا بود.
سلام نازنین خوبی دوست جون ؟! ممنونم که به وب لاگم اومدی ! یا علی ...
ببخشید ! ولی این گناه نکرده چی بود ؟ خوردن سیب ممنوعه ؟