روزهای گذشته نوشتنم نمی یومد، یعنی نمی دونستم از چی باید بنویسم. گفتنی ها نه اینکه کم بود، اتفاقاً زیادم بود! ولی خوب اون چه که باید به ذهن می یومد برای نوشتن، نمی یومد.
اگه بخوام از اتفاقات این مدت بگم که مسیر زندگیمو با یه نفر پیوند زدم! و وارد یه مرحله جدید از زندگی شدم. انتخاب برای مهمترین قسمت زندگی کار خیلی سختیه. خیلی طول کشید تا تونستم خودم رو قانع کنم که این انتخاب یه انتخاب درسته، البته نه اینکه بگم از اول شک داشتم به درست بودنش، بلکه از اول عقلم موضوع رو تأیید می کرد ولی یه ترسی تو همه وجودم بود که مانع از این می شد که تصمیم نهایی رو بگیرم. ولی خدا رو شاکرم که با هم فکری های خانواده و اطرافیانم تونستم به این ترس غلبه کنم.