.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

خونه داری

خونه داری وقت و انرژی می خواد. برای اینکه یه خونه تمیز و مرتب داشته باشی و برای اینکه یه غذای خوشمزه درست کنی باید براش وقت بذاری. خیلی وقتها از عملکرد خودم در این زمینه راضی نیستم. خیلی سعی می کنم که شاغل بودنم خدشه ای به خونه دار بودنم وارد نکنه ولی بعضی وقتها واقعا نمی شه. مگر اینکه کلا عصرها خونه بمونم تا بتونم نبودنم از صبح تا ظهر رو جبران کنم.  همیشه دنبال یه غذایی می گردم که در ظرف کمتر از دو ساعت اماده بشه! اینکه بتونم زیاد براش وقت بذارم  نمی رسم. اما نباید جا بزنم. باید بیشتر از اینها تلاش کنم و وقت بذارم که یه خانم خونه دار خوب باشم. البته بنده خدا شوهرم هیچ وقت ازم گله نکرده. البته شایدم من زیادی حساسیت به خرج می دم و شاید چون مامانمو می بینم که خونه دارن و همه وقتشونو کلا صرف انجام امور خونه می کنن فکر می کنم که کم می ذارم. هیچ وقت دوست نداشتم که همه وقتمو فقط به بشور بساب و جارو و ... بگذرونم احساس می کنم با این کار عمرم تلف می شه!

بهار

تعطیلات عید هم تموم شد، و چه زود تموم شد! بعد از 14 روز که از بهار می گذره من تازه امروز بوی قشنگ بهار به مشامم خورد! نمی دونم چرا این قدر دیر!؟  

بهار برام خاطرات قشنگی داره. امیدوارم این بهار زندگیم هم پر باشه با زیباییها، لبخندها و سلامتی.  

هزار بار شکر

نمی دونم چرا دلم گرفته، یعنی شایدم بدونم از کجا نشات گرفته ولی هر چی فکر می کنم می بینم ارزش نداره. دلم یه شونه می خواد که سرمو بذارم روشو گریه کنم و یه کم درد و دل، که شاید همه خستگی های این مدت رو از وجودم دور کنم. اما یه همچین شونه ای پیدا نمی کنم. احساس تنهایی می کنم، بر خلاف اینکه دورو برمو که نگاه می کنم می بینم خیلی ادم هست!  

خدایا فقط یه کم دردو دل کردم یه موقع این حرفها رو نذاری پای ناشکریا! روزی هزار بار شکر.

بازگشت

مدتهاست که از دوره وبلاگ نویسی من گذشته. به نظرم هر چیزی دوره ای داره. ولی علی رغم همه این ها امروز عجیب احساس نیاز کردم برای نوشتنِ، برای خونده شدن، برای درد دل کردن. هیچ وقت فضای این وبلاگ و حال و هوای اون روزهایی که اینجا می نوشتم تا تخلیه روحی بشم، تا اروم بشم رو یادم نمی ره. روزهایی که تو اینجا نوشتن و خوندن وبلاگ های دوستان قشنگترین لحظات زندگیم بود، لحظاتی که خودم رو می دادم به دست فراموشی تا از اکنونم فاصله بگیرم. امروزم یه همچین حسی دارم. حس اینکه باید بنویسم تا راحت شم، تا اروم شم. خودم فکر می کنم که اینجا همیشه یه محلی بوده برای غر زدنم، ولی بالاخره هر کسی باید به نحوی به ارامش برسه منم این راه رو انتخاب کردم. مادر بهم گفتن که ادم مریض باید صبر و استقامت داشته باشه. هر وقت که کم می یارم یاد این جمله میفتم و سعی می کنم که قوی باشم و نذارم نگرانی و استرس منو بهم بریزه. من مثل همیشه که تونستم این دفعه هم می تونم. توکلم به خداست و از شفای کامل بابا رو از خودش می خوام. خدایا می دونم که هیچ وقت تنهام نمی ذاری.

غدیر خم

خورشید چراغکی ز رخسار علی ست 

مه نقطه کوچکی ز پرگار علی ست 

هر کس که فرستد به محمد صلوات 

همسایه دیوار به دیوار علی ست 

 

عید همگی مبارک.

دردودل

چهار ماهه که دیگه سر کار نمی رم. کاری که پر از استرس باشه و با سیستم کاری مشکل داشته باشم برام عذاب اوره. برای همین تصمیم گرفتم که دیگه نرم. ولی کلاس زبان رو دارم ادامه می دم البته با توجه به وقفه ی سه ماهه ای که توش افتاد ولی دوباره شروع کردم. از اسفند پارسال که شروعش کردم به خودم قول دادم که دیگه این دفعه رهاش نکنم. از یه طرف بی کاری اذیتم می کرد و دیدم بهترین ستونی که می تونم نگهش دارم زبانه، از طرف دیگه هم قولی که به خودم داده بودم رو فراموش نکردم.

هفته پیش استادمون گفت چیزهایی که تو بزرگ شدن شما تاثیر داشتن چیا بودن؟ چند تا گزینه برای من موثر بوده، مهترینش خانواده بوده، بعدیش دوست خوب، دوستانی که تعدادشون به اندازه انگشتهای یه دست هم نمی رسه! ولی خیلی تاثیر گذار بودن برای من. گزینه بعدی سفر بود. همیشه عاشق سفر بوده و هستم. و دوست داشتم و دارم که جهانگرد بشم. همیشه به بابام می گفتم کاش می شد ادم 6 ماه اول سال کار کنه و 6 ماه دوم سال بره سفر. و گزینه اخر اینترنت بود. که از حدود 7 سال پیش باهاش اشنا شدم. قبلا هم گفتم که با چت کردن شروع کردم که همون چت کردن هم برای من تجربه ی خوبی بود. و وبلاگ خونی که لذت بخش ترین ساعتها رو باهاش سپری کردم. تمام ساعتهای تنهاییم بهترین غمخوارم بود. بودن در کنار دوستان مجازی و همراه بودن با نوشته هاشون برای من خیلی دوست داشتنیه. الان دیگه خیلی کمتر از قبل می یام اینجا ولی همیشه به دوستان قدیمیم سر می زنم و وقتی که با نوشته هاشون همراه می شم همون حس و حال قدیمی رو پیدا می کنم.

...

همیشه از ۶ ماه دوم سال بدم می یومده و میاد. چون با کوتاه شدن روزها و ابری شدن هوا و اون بادهای پاییزی، دلم می گیره. افسردگی می یاد سراغم. و امسال هم که از شر فومن خلاص شدم ولی این هوا منو یاد اون شهر می ندازه. یاد دلتنگیهام. یاد شبهای بلند زمستونی که تنها کاری که می تونستیم انجام بدیم برای سرگرم شدن، به ناچار ورق زدن کانالهای تلوزیون بود!! یا اگرم که امتحان داشتیم، درس خوندن باعث می شد که زمان بگذره و چیزی از غربت نفهمم. و گاهی دور هم جمع شدن با بچه های دیگه که مثل ما خونه دانشجویی داشتن و هر از گاهی قدم زدن تو همون چهار تا خیابون شهر یا رفتن به رشت. ولی حالا نمی دونم دیگه چمه؟! حالا که دیگه نه فومنی در کاره و نه غربتی، حالا که تو شهر خودمم، تو خونه خودمون، و بعضی روزها در کنار علی، دیگه نمی دونم چرا برگشتم به اون حس و حال آشنای بد قدیمی!