.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

پیریم یا جوون!

گاهی اوقات فکر می کنم که منه جوون از یه پیر زن یا پیر مرد 70 ،80 ساله پیر ترم!!

شما چی؟  تا حالا تو اوج جوونیه تن، احساس پیری روح کردین؟ فکر می کنین دلیلش چیه؟

تا حالا فکر کردین که چه قدر از انرژی جوونیتون استفاده می کنین؟

من فکر می کنم بیکاری بدترین عامل برای یه همچین حالتهائیه. خودمون تا حالا برای انجام کار چند قدم برداشتیم؟

مشکله خیلی از ما اینه که نشستیم تا کار خودش بیاد سراغمون؟ ولی خوب می دونیم که این غیر ممکنه.

گناه نکرده

نفسش دیگه بالا نمی یومد!

احساس می کرد زندگی دیگه ارزش نداره.

همه ارزشهای زندگی براش کم رنگ شده بودند،

اون قدر کم رنگ که دیگه نمی تونست ببیندشون!

خیلی سخت بود تحمل شرایط براش.

شرایطی که خودش نا خواسته به وجود آورده بود و روحش هم خبر نداشت!

کمرش داشت زیر بار این گناه نکرده می شکست.

دیگه طاقت نداشت.

با خدای خودش راز و نیاز می کرد، و طالب تغییر شرایط موجود از خدا بود.

خوشبختی

مردم به همان اندازه خوشبخت هستند که خوشبختی را در ذهن خود بیافرینند و تصمیم به نیک بختی را در ذهن بپرورانند.                                                                                            

                                                                                                                   ابراهام لینکلن     

                     

شما چقدر تو زندگیتون احساس خوشبختی می کنین؟

حرف از دو تا عزیزه

ایرج نوذری یه حرف خیلی قشنگی زد. گفت: مادر روح و روان آدمه و پدر پشت (حامی) آدم.

خدا بیامرزه منوچهره نوذری رو. خدا رحمتش کنه. 

خوب حالا بیاین سر وقت خودمون، چقدر قدر مامان و باباهامونو داریم؟! چقدر بهشون احترام می ذاریم؟! روزی چند بار دلشون رو می شکنیم؟! روزی چند بار بهشون بی احترامی می کنیم؟! بهتره که یه کم به خودمون بیایم، ببینیم خدا چه نعمتی رو بهمون داده، بیاین تا دیر نشده قدر این دو تا فرشته رو داشته باشیم. بیشتر کمک حالشون باشیم. یه چیزی خیلی ارزش داره، اونم دعای خیر پدر و مادره. بیاین یه کاری کنیم که دعای خیرشون همیشه بدرقه راهمون باشه. یا علی مدد...

آغاز

به نام حضرت دوست که هر چه به ما رسد از سر عنایت اوست.

سلام. مدتها بود که می خواستم یه وبلاگ جدید بسازم ولی وقتی فکر می کردم که باید توش بنویسم از خیرش می گذشتم! چون احساس می کردم قدرت نوشتنم رو از دست دادم. البته نمی گم که قبلاً خوب می نوشتم ولی هنر اینو داشتم که قلمو تو دستم بگیرم... سرتونو درد نیارم بالاخره اومدم اینجا و بید قرمز رو کاشتم! از این به بد هم از هر دری که بشه اینجا حرف می زنم.