یه موقع هایی هست که همین طوری دلت شور می زنه، یه جا نمی تونی آروم بند شی، هیچ کاری نمی تونه آرامشت رو بهت برگردونه، دو روزه این طوری شدم. همه اش نگرانم، می ترسم، حالا از چی رو نمی دونم!
حس درس خوندن ندارم به هر درس یه نوک زدم! منظورم اینه که دیگه خیلی که خوندم دو فصل از هر درسه! خرواری از درسهای نخونده رو همه تل انبار شدن، دوازده روز دیگه امتحانام شروع می شه، فکر می کنم می بینم تو این دوازده روز باقیمونده خیلی می تونم بخونم ولی حسش نیست این برای خودمم عجیبه، یه کمم که می خونم زود خسته می شم. خدا این ترمو بخیر بگذرونه. امیدوارم که ختم بخیر شه.
استاد هر چی پیزوریتر، قر(به کسر ق) و اطوارش بیشتر!
یه استاد گلابی داشتیم این ترم، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! می دونم طرف اینترنت بازه، یه موقع دیدی سر از این وبلاگ در آورد و پیوست پدر منم در آورد!! برای همین فعلا از این استاد محترم(!) تا زمانی که مطمئن شدم آبا از آسیاب ریخته و نمرات رد شده(البته امیدوارم که بتونم پاسش کنم) هیچی نمی گم شاید بعداً دربارش نوشتم. ولی خدائیش دل پری دارم ازش. لعنتی!
پست قبلی می خواستم از دلتنگیام بنویسم، از اینکه از اطرافیانم دلگیر بودم. از اینکه یه جاهایی واقعاً طوری منو شکستن که خودم صدای خورد شدنمو به وضوح شنیدم، ولی منصرف شدم. این پست هم فقط به همین چند خط راجع به این موضوع قناعت می کنم، چون می بینم حرفهای گفتنی و مسائلی که ارزش فکر کردن داشته باشه، طوری که برام مفید باشه تا مضر، خیلی بیشتره. به خودم گفتم همه اینا رو می سپارم به خدا و گذر زمان، امیدارم که همه چی درست بشه.
کاش شبانه روز به جای ۲۴ ساعت، ۳۶ ساعت یا حتی ۴۸ ساعت بود! وقت کم می یارم یه خروار کتاب نخونده گذاشتم جلوم با یه برنامه ریزی که تا الان ای بدک نبوده. ولی کار عقب مونده زیاد دارم.با وجود داشتن کلاس یک دست و بچه های پایه و اساتیدی که یه مقدار دلشون برای ما دانشجوهای فلک زده سوخت، به دلیل گرمای غیر قابل تحمل کلاسها رو سه هفته زودتر از موعد مقرر تعطیل کردیم! برای همینه که من الان اصفهانم و با خیال راحت دارم می نویسم!
عجیب حالم بد بود بغض گلومو گرفته بود، منتظر یه تلنگر بودم که بزنم زیر گریه، گفتم مییام یه پست از حال و هوای خودم می نویسم؛ ولی، وبلاگ مد(به کسر میم) رو که خوندم ناراحتیهای خودم از یادم رفت! دیدم نه یه نفر دیگه هست که دلش خیلی خیلی بیشتر از من پره. من کوتاه اومدم از نوشتن، لا اقل تو این پست.
حرف آخر اینکه، اصفهانم.
می شه تو زندگی با یه نفر غیر از خونواده خیلی مسائل رو تجربه کرد. اینکه با افراد مختلف که از یه خونواده با یه فرهنگ متفاوت هستند چه طوری برخورد کرد، چه طوری پیشنهاد داد، چه طوری انتفاد کرد. و حتی خیلی چیزها در مورد خودمون کشف کنیم اینکه در مقابل یه همچین ادمهایی تو شرایط مختلف چه عکس العملی نشون بدیم. جدای از سختی هایی که داره این خوبی ها رو هم داره. و زندگی تو غربت هم خودش یه تجربه اس. مزیت هاش هم بزرگ شدنه،
صبور بودنه، قوی شدنه.
دو هفته پیش رفتم ماسوله. یه شهرک قدیمیه که خیلی قشنگه. تقریبا 30 کیلومتر با فومن فاصله داره. چند تا از عکس هاشو می ذارم اینجا. اگه تا حالا نرفتین وقتی از این طرفا اومدین حتماً یه سر بزنین.من دفعه اوله که عکس آپ لود کردم و گذاشتم تو وبلاگ برای همین یه مقدار ناشی وار عمل کرده باشم در زمینه کوچک کردن اندازه عکس! امیدوارم با تجربه این کار رو بتونم به خوبی انجام بدم.
پ.ن:
اندازه عکسها روتغییر دادم و دوباره اپ لود کردم. این دفعه خیلی بهتر شد.