افکار از افسردگی نوشته، هر چی به پایان مطلب نزدیکتر می شدم احساس می کردم که انگاری این چیزها به منم شبیه! یعنی جدی جدی منم افسردگی گرفتم. احساس می کنم که استرس نقش زیادی تو این حالات در من شده. این استرس لعنتی ول کن من نیست واقعا تحمل استرس و اضطراب کار سختیه. اون موقع که کنکوری بودم(سال پیش دانشگاهی) همیشه فکر می کردم که اگه دانشگاه قبول شم دیگه پایان همه اضطرابهای زندگی خواهد بود! ولی متاسفانه سخت در اشتباه بودم چون الان به این نتیجه رسیدم که نه تنها پایان اضطرابها نبود بلکه اگه بخوام بین همه اضطرابها بهترینش رو نام ببرم همون کنکور بوده و اون سال و سالهای قبلش قشنگترین سالهای زندگیم بوده. هر چی جلوتر می رم مشکلات بیشتر می شه و باید اون قدر قوی باشم که بتونم باهاش سر و کله بزنم، البته فکر می کنم در آینده هم وقتی به عقب نگاه کنم می بینم که اضطرابهای امروزم هم شیرین بوده! یه موقع هایی این قدر این استرسها شدید می شه که خودم عنوان "اضطراب کشنده "رو بهش دادم! چون واقعا احساس می کنم دل و روده ام داره می یاد تو حلقم!
افکار از وبلاگ نوشته بود که تونسته بهش کمک کنه که بلند فکر کنه این حرف خیلی به دلم نشست، چون معتقدم بلند فکر کردن هنر بزرگیه که خیلی وقت ها من ازش بی بهره ام.
دو ماه فرصت دارم، تمام تلاشم رو می کنم که ببینم می تونم این وضعیت رو تغییر بدم یا نه؟!
یکی از بزرگترین آرزوهای من سفر به کشورهای دنیاست. حالا این سفر خیلی قشنگتر می شه اگه با دوچرخه باشه و برای رسوندن یه پیام مهم به همه مردم دنیا باشه. یه گروه از ایرانیهای باصفا این کار رو انجام دادن. دمشون گرم.
وقتی بچه بودم حتی با یه شکلات کاکائو هم کلی خوشحال می شدم کلی ذوق می کردم و سرکیف بودم. ولی حالا چیزهای خیلی با ارزشتر از یه شکلات هم یا منو اون قدر خوشحال نمی کنه یا اینکه یه خوشحالی زودگذر به همراه داره! دنیای بچه ها عجب دنیای بزرگیه!