دو روز با مامانم تهران بودم. دکتر گفت که دو تا از رگهای قلب مامان تنگ شده که با دارو رفع می شه. خدا رو شکر. ولی نمی دونم چرا استرس و نگرانی دست از سر من بر نمی داره و همه اش دلشوره اینو دارم که نکنه دوباره قلب مامانم درد بگیره. می دونم که این اظطرابها بی مورده چون همه چیز رو سپرده بودیم به خدا ولی کاریش هم نمی تونم بکنم!
۴ سال بود که تهران نرفته بودم و قبلاً هم هر بار که می رفتم خیلی مختصر بود ولی این بار تعاملم با مردم تهران بیشتر بود، با وجود اینکه اصفهان هم شهر کوچیکی نیست(البته به بزرگی تهران نیست) ولی زندگی کردن تو تهران اصلاً کار راحتی نیست. یه جورایی می دیدم مال این شهر نیستم یه سری تصمیمات تو ذهنم بود که این دو روز نسبت به انجامش سست شدم!
چند روز پیش برای انجام یه کار اداری عکس جدید می خواستم برای همین رفتم و عکس گرفتم این عکس رو که با آخرین عکس پرسونلی پرسنلی که 6 سال پیش گرفته بودم مقایسه کردم دیدم چه قدر پیر شدم شاید بیش از 10 سال شکسته شدم! همیشه این حس رو داشتم که کمرم زیر بار یه سری مسائل خمیده شده ولی فکر نمی کردم که این تو چهره ام هم پدیدار شده باشه. روزگاره دیگه کاریش نمی شه کرد.
پ.ن: ممنون از دختر ایرونی عزیز که غلط املایی منو یاداوری کرد.
از وقتی که کار با اینترنت رو شروع کردم خوراکم اینترنت شد،(حدود 7 سال پیش) البته در مراحل مختلف متفاوت بود. اول که با چت شروع کردم و تا نیمه های شب چت می کردم و دیگه سوزش چشمام از بی خوابی بود که منو مجبور می کرد از پای سیستم بلند شم. از dial up شروع کردم که البته اون موقع هم فقط همین بود و چه قدر پول برای کارت اینترنت دادم و تا الان که یک سال و خورده ای می شه که کار رو با ADSL ادامه می دم.
همزمان با چت کردن، با وبلاگ هم آشنا شدم البته تا مدتها فقط خواننده وبلاگ های دوستان دیگه بودم و نه نویسنده، که با راهنمایی یکی از دوستام فهمیدم که وبلاگ درست کردن کار سختی نیست و این شد که نوشتن تو اولین وبلاگم رو با همکاری MED شروع کردم که بعد از چند ماه از اون سبک نوشتن خسته شدم و نوشتن تو اون وبلاگ رو رها کردم. و بعد از یه مدت، اینجا شروع به نوشتن کردم که گاهی اوقات توش خاطره نویسی کردم، غر غر کردم و سر خواننده ها رو به درد آوردم ولی لا اقل این طوری سبک شدم.
فردا سومین سالگرد کاشت بیدقرمزه. تو این مدت من دوستان خیلی خوبی از این طریق پیدا کردم که تو شادیها و غم هام با من شریک بودن و خیلی خوشحالم که شما دوستای گل رو دارم. از تک تکتون تشکر می کنم.
پ.ن: این پست رو یک روز زودتر گذاشتم چون فردا نمی تونم آن لاین شم. فردا با مامان برای دکتر می رم تهران. برای مامانم دعا کنین که مشکلش جدی نباشه.
خدایا همه بیماران رو شفای کامل بده.
آمین
ترس، شک، اضطراب
امید، سکوت، انتظار
این روزها مهمان خانه دل منند!
پ.ن: خیلی وقته که می خوام تعدادی لینک به لینکهام اضافه کنم ولی حوصلم نمی شه. اول اینکه این بلاگ رولینگ که مدتهاست کار نمی کنه و شنیدم که حک شده! سایتشم یه جوراییه! من ازش سر در نیوردم. برای همین باید لینک ها رو پاک کنم و از نو بذارم تو بلاگ اسکای که یه کار وقت گیره. انشالله سر فرصت این کار رو انجام می دم.
پ.ن۲: بالاخره من یه سر و سامانی به این لینکها دادم. آخیش اینجا مرتب شد!
دیگه الان کاملاً ادب شدم که وقتی می خوام یه پست جدید بنویسم به جای اینکه اول صفحه بلاگ اسکای رو باز کنم و توش بنویسم صفحه ورد رو باز کنم و اینجا تایپ کنم که اگرم اینترنت قاطی کرد نوشته هام نپره. از قدیم گفتن آدم عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه!(یا یه چیزی تو همین مایه ها بود) اما من اعتراف می کنم که این اتفاق دو بار برام اتفاق افتاد!!!
همیشه حسرت آدمهایی رو خوردم که تو زندگی روزمره و مطمئناً با نگاه باز تر اگه نگاه کنیم نه فقط برای هر روز بلکه برای آینده طولانی مدتشون هم روی همون برنامه ای که برای خودشون قرار می دن پیش می رن. افسوس از یه بار که من بتونم به طور کامل و بدون هیچ نقصی طبق برنامه ای که می نویسم عمل کنم. تا یه برنامه می نویسم همه کارهای غیر پیش بینی شده یهویی اتفاق می یفته! نمی دونم این از بدشانسی منه یا از خوش شانسی من! البته بگم اگه برنامه برای بیرون رفتم و خرید کردن باشه به بهترین نحو عمل می شه!!! ولی اگه کاری باشه که من دوست نداشته باشم یا اون کار برام سخت باشه اون برنامه هیچ وقت عملی نمی شه. به غیر از برنامه ای که گفتم تنها برنامه ای که حدود 80% انجام شد و برای من راضی کننده بود برنامه درسی تو فرجه های ترم قبل بود که 20 واحد داشتم اگه رو اون برنامه عمل نمی کردم با اون درسهای تخصصی و سخت حتماً برام مشکل ساز می شد.
ولی واقعاً اون دسته از آدمهایی که برای هر ساعتشون برنامه دارن و طبق اون برنامه پیش می رن چه طوری می تونن به برنامه عمل کنن؟!
این شعر برای من خاطرات خوبی از گذشتم داره. یه حس و حال خاص داره. اولین بار این شعر رو تو وبلاگ خانوم حنا خوندم.
به سان رود که در نشیب دره
سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.
ه.ابتهاج
کفر ادم در میاد وقتی بعد از یه عمری یه نوشته شونصد خطی بنویسی بعدش اینترنت قاطی کنه و کل نوشته هات بپره!! وووووووووووووووی
دیگه حوصله ام نمی شه که همه اش رو بنویسم برای همین مختصر می نویسم!
داشتم بابت تموم شدن این ترم که اخرین ترم خواهد بود(اگه خدا بخواد)،البته ترمی که من قسمت عمده اش رو به خاطر بیماری مامانم اصفهان بودم، غصه می خوردم تو رو خدا شمایی که همیشه خواننده غرغر های من بودین مشت حواله ام نکنین که اگرم حواله ام کنین حق دارین! ولی خوب چی کار کنم که تا یه چیزی رو دارم قدرش رو ندارم ولی باید بگم بیشترین سختی من به خاطر شرایط بد روحیم تو سال اول بود که خدا رو شکر بعدا فهمیدم چه طوری می تونم با اون استرس لعنتی کنار بیام و نذارم که به من مسلط بشه. زندگی دانشجویی با وجود سختیهای که داشت ولی از خوشی هاش هم نمی تونم بگذرم از شب نشینیهاش، گردش و تفریحها اکیپیش و ... . و خلاصه اینکه بگم این دوره که دو ماه دیگه می شه دو سال، یه دوره ماندگار تو زندگیم خواهد بود. دوره ای که توش خیلی چیزها یاد گرفتم مهمترینش، این بود که ظرفیتم زیاد شد و یاد گرفتم که چه طوری با مشکلات می شه کنار اومد.
اگه مثل من زندگی دانشجویی دارین حتماً ازش کیف کنین و در کنار درسی که می خونین از لحظه هاتون برای گردش و تفریحم استفاده کنین که بعدها حسرتش رو نخورین.
شاید باید تو زندگی از یه سری چیزها گذشت، یه سری چیزها رو بی خیال شد و سپردشون به دست تقدیر. ولی من هر چی می خوام بی خیال شم نمی شه گاهی اوقات بغض همچین گلومو می گیره که می خوام خفه شم ولی بازم صبوری می کنم و می گم خدایا خودت درستش کن!