صبورانه زیستن خوب است. این روزها دارم تمرینش می کنم.
نزدیکه خونه قبلی ما یه دکتری بود که فکر کنم این اواخر سنش به بالای ۹۰ سال می رسید. تو ۶ سالگیم یه بار تب خیلی شدیدی داشتم که نصف شب مامان و بابام بردنم بیمارستان و دکتر شیفت برام یه آمپولی تجویز کرد که یادم نیست چی بود، ولی اینو خیلی خوب یادمه که بعد از تزریق اون حالم خیلی بدتر شد. تا اینکه به پیشنهاد همسایمون منو نصفه شب بردن پیش دکتر ایرج امید(همینی که خونشون نزدیکمون بود). یادمه بنده خدا دکتر با لباس خونه اومد مطب، چون خونه و مطبش به هم راه داشت. و گفت اون امپولی که برام تجویز شده بوده خیلی زیاد بوده برام. و خلاصه دارویی تجویز کرد که من خیلی سریع تبم اومد پایین. از اون روز به این دکتر به چشم ناجی ام نگاه می کردم. خیلی هم دوستش داشتم. تا اینکه امروز متوجه شدم فوت کرده. خدا رحمتش کنه. دکتر خوبی بود و من همیشه می گفتم این درسی که این خونده حدود ۷۰ سال پیش خیلی ارزش داشته. اون موقعی که خیلی ها حتی سواد خوندن و نوشتن رو هم نداشتن این مرد پزشکی خونده. خدایش بیامرزاد.
این دفعه سومه که این پست رو دارم می نویسم! چون دو دفعه قبل با عجله مجبور شدم سیستم رو خاموش کنم و فرصت ذخیره مطلب رو نداشتم.
همه رفتنها به رسیدن ختم نمی شود،اما برای اینکه برسیم مجبوریم برویم.
خیلی خوشم اومد ازش. خیلی حرفها تو خودش داره.
یادمه دفعه اولی که از شمال اومدم دائیم بهم گفت من درکت می کنم این اومدنها خیلی خوبه ولی رفتنهاش بده، من آخه سربازی یه شهر دیگه بودم. ولی من اون موقع نمی فهمیدم دائی چی می گه چون هنوز شرایط برام جا نیفتاده بود. ولی از اون دفعه به بعد هر چی که می رم و می یام یاد این حرف دائیم می یفتم. الحق و الانصاف که خیلی خوب گفتی. هر بار دارم با تمام وجود این حرفتو درک می کنم.
امروز دارم می رم. برام دعا کنین این امتحانای لعنتی به خیر بگذره، یه موقع هایی فکر می کنم مگه من دفعه اولمه که دارم امتحان می دم که اینطوریم! وقتی فکر می کنم می بینم دفعه اولم نیس که امتحان می دم ولی این مدلیشو تا حالا تجربه نداشتم، منظورم راه دوره!
این مدت نمی تونم اینجا سر بزنم. پس اگه عمری بود دیدار برای بعد از امتحانا. حلالم کنین. التماس دعا. یا علی مدد...
پ.ن: پارسال روز تاسوعا دلم بد جوری شکسته بود با همون حال و هوا خدا رو به حق اون روز پر سوز قسم دادم و ازش حاجتمو خواستم که بر آورده شد و امسال روز عاشورا از خدا حاجتمو می خوام اما نمیدونم آیا مثه پارسال بر آورده می شه یا نه.
پ.ن: عکس رو از اینجا بر داشتم.
این روزهای محرم آدم غمگین و ماتم زده هست مشکلات دیگه ام که باشه دیگه حسابی سنگین تموم می شه اون قدر سنگین که گاهی اوقات حس می کنم دیگه توان تحملش رو ندارم و دیگه دارم از پا در می یام. این روزها روزهای خوبی نیستن امیدوارم زودتر بگذره و من به یه سطح روحی متعادل برسم تا بتوننم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم.
گاهی اوقات این قدر تو مشکلات فرو می رم که خدا رو فراموش می کنم! اینکه امیدوار باشم به رحمتش، اینکه اون یاری دهندس باید از اون بخوام. و وقتی به خودم می یام می بینم که چه قدر تحلیل رفتم.
می دونم که می گذره و بالاخره پایان همه این سیاهی ها یه سپیدی هست ولی امیدوارم این سپیدی زودتر بیاد قبل از اینکه من برم!
اصفهان هم سفید پوش شده از برف. البته نه مثه شهرهای دیگه. اندازه نگرفتم ولی فکر نکنم از ۵ سانتی متر بیشتر باریده باشه! همین قدرم باعث شده شهر چهره زمستونی به خودش بگیره.
بعد از یک هفته صعود و سقوط عصبی شدید در اثر اینکه نمی تونستیم یه تصمیم گیری درست راجع به رفتن به شمال برای امتحانا به خاطر شرایط جوی داشته باشیم همین یک ساعت پیش به آرامش رسیدم چون امتحانا تا دوم بهمن ماه کنسل شد. واقعاً خدا رو شکر. چون اگه امتحان روز شنبه قرار بود برگذار بشه که صبح با تماس با دانشگاه گفته بودن که امتحانای روز شنبه هر طور هست برگذار می شه! و جهاد دانشگاهی گیلان هم گفته بود ما تا عصر باید صبر کنیم ببینیم این توده هوا می یاد یا نه!! که بعداً اعلام کنیم شنبه امتحانات برگذار می شه یا نه! یعنی چند تا آدم عاقل و بالغ نمی تونستن تصمیم بگیرن و باید منتظر می شدن تا توده بیاد! خدایا ببین ما گیر دست کیا افتادیم. نکته بعدی اینکه این رئسای محترم فکر کنم یادشون رفته بوده که امسال ماه محرم تاسوعا و عاشورا هم داره! یه دفعه یادشون افتاد و اعلام کردن که نباید قبل و بعدش هیچ امتحانی برگذار بشه(یعنی نمی تونستن اینو زودتر اعلام کنن تا این موضوع توی برنامه ریزی امتحانا گنجانده بشه!) خوب ببینین که من این یه هفته چه قدر حرص خوردم. همه اش دارم دعا می کنم که خدایا آرامش رو از هیچ بنده ایت نگیر که واقعاً نعمت بزرگیه.
و در پایان هم ایام سوگواری ابا عبدلله الحسین رو به همه شما عزیزان تسلیت عرض می کنم.