بالاخره منم به بازی یلدا دعوت شدم. مد عزیز خیلی ممنون.
5 موردی که بهش اشاره می کنم همش اعتراف نیست، تعدادیشون آرزوهای منه!
الف. اولین نمره تک ام رو کلاس چهارم دبستان از درس تاریخ گرفتم! (9.75-) خوب آخه روز قبلش ما رو برده بودن اردو، من نتونستم درس بخونم. البته نمرات تکی که من گرفتم در طول دوران تحصیل به تعداد انگشتان یه دستم نمی رسه و همشون در امتحانات ماهانه بود.البته به غیر از پاسکال در دانشگاه، این چیزها تو دانشگاه دیگه عادیه!
ب. از سن 8 سالگی زبان انگلیسی رو شروع کردم و متاسفانه هنوز که هنوز بهش تسلط ندارم چون هی ولش می کردم دوباره از نو!
ج.در سن 13 سالگی یک عدد کشک، فکر کنم با قطر 1.9 سانتیمتر فرو دادم! البته فرو داده شد نه اینکه بگم عمدی این کارو کردم و در میان بهت و حیرت همه من بی نوا 6 ساعت این کشک لعنتی رو تو مری خودم تحمل کردم تا (گلاب به روتون) بالاخره بالا آوردمش. ولی تا یه هفته نمی تونستم چیز بخورم چون مری ایم زخم بود.
د. عاشق تجارتم و اقتصاد. دوست داشتم دانشگاه اقتصاد یا مدیریت بازرگانی بخونم ولی مامانم گفت تو باید مهندس بشی! و الان 3 ساله دارم بال بال می زنم برای قبولی در کارشناسی ناپیوسته!
د. عاشق جهانگردیم. امیدوارم یه روزی این آرزو دست یافتنی بشه.
منم در پایان 5 تا از دوستان رو دعوت می کنم به این بازی:
رهگذر خسته ، من خودم و مسعود ، زهرا ، آونگ خاطره های ما ، خانم حنا
این " یلدا بازی" حسابی همه جا پیچیده و دوستان عزیز مشغول اعترافات هستن! البته شاید بهتر باشه اسمش را بگذارم "یلدا بازی تا یلدایی دیگر".چون الان که از یلدای امسال گذشته ولی خوب دوستان همچنان مشغولن!
خوب یکیم منو دعوت کنه، آخه دارم می میرم از حسودی!! خوب منم دل دارم!(حالا نیست من مطالب خیلی مهمی برای گفتن دارم که همه منتظر شنیدنش هستن!!)
دوستان عزیزم هیچ وقت تو زندگیتون از هیچ کس بت نسازین، حتی اون کسی که خیلی قبولش دارین. من همیشه رو همه حساب وا می کردم و به نظرم همه همیشه خوب می یومدن تا یکی دو سال پیش، فهمیدم سخت در اشتباهم و کلی هم ضرر کردم به خاطر این خوش حسابیام! برای همین اون موقع بود که همه بتهایی که از آدمهای مختلف تو ذهنم ساخته بودم رو شکستم تا اگه کسی خطایی کرد من خودم اونو از عرش ذهنم به فرش نیارم! ولی متاسفانه بین این بتها یه بت بزرگ! بود که فقط یه انگشت ازش رو شکسته بودم و اون هنوز سر پا بود. متاسفانه از دیدم پنهان شده بود برای همین کلش جز همون انگشت! سالم بود. ولی دیشب اتفاقی افتاد که باعث شد اون بت دوباره چهره نمایی کنه و من اینبار اون بت رو خرد کردم،َ دیگه از شکستن به رد بود. حالا همش این می ترسم که خرده هاش تو چشم اطرافیانم نره!
برام دعا کنین...
خدایا کمکم کن...
دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم ...
دیگه به هیچ چیز اعتماد ندارم، حتی به چشم های خودم...
خدایا داری ما رو با چی آزمایش می کنی؟
می شه بسه؟!
...
امروز خواهرم مسابقه ی بسکتبال داشت، منم باهاش رفتم باشگاه. یاد دوران دبیرستان خودم افتادم. یاد همه خاطراتی که با بچه ها داشتیم، حسابی دلم گرفت. چه زود گذشت اون موقعها. یکی از قشنگترین دوران زندگیم بود. اگه شما که داری این نوشته رو می خونی و دبیرستانی هستی، قدر این دوره رو بدون که دیگه بر نمی گرده.