.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

دختری دلش شکست

دختری دلش شکست

رفت و هر چه پنجره رو به نور بود بست

رفت و هر چه داشت یعنی آن دل شکسته را

توی کیسه زباله ریخت، پشت در گذاشت

صبح روز بعد، رفتگر

 لای خاک روبه ها یک دل شکسته دید

ناگهان، توی سینه اش پرنده ای تپید

چیزی از کنار چشمهای خسته اش

قطره قطره بی صدا چکید

رفتگر برای کفتر دلش آب و دانه برد

رفت و آن تکه های دل شکسته را به خانه برد

سالهاست توی این محله با طلوع آفتاب

پشت هر دری یک گل شقایق است

چون که مرد رفتگر سالهاست که عاشق است.

عرفان نظر آهاری

هزار رنگ

زندگی هزار رنگ داره، گاهی اوقات اون قدر رنگ تیره اش رو به آدم نشون می ده که، بهشت آدم می شه همون جایی که یه روزی جهنمش بود! و این یعنی فاجعه.

 

انار

انار

اون نوشته نامفهومی که پایین، سمت چپ هستش آدرس وبلاگه! اینقدر ریز نوشتم که هیچی معلوم نیست! عکس از خودمه، از جایی کش نرفتم! 

همدم

همدم ساعتهای تنهاییم، موریانه ای است که در بین چوبهای تختم جا خوش کرده!

 

گل

 

نابغه!!!

اول از تک تک دوستانی که به من لطف داشتن خیلی خیلی ممنونم. واقعاً کامنتهای شما دوستان رو وقتی می خونم برام قوت قلبه. اینکه می بینم یه سری باهام همراهن و به یادم هستن.

 

فکر کنم بعد از بیست سال یا شایدم بیشتر، از اولین نقاشیهای که می کشیدم و معنی دار بود، داره می گذره، و من بعد این مدت تازه دوزاری مبارکم افتاده که اون خونه هایی که همیشه توی نقاشی هام  می کشیدم، اون پنجره ای که توی قسمت مثلثی شکل(شیروونی) می کشیدم پنجره اتاق زیر شیروونیه!

چند تا از دوستام خونه ای که اینجا گرفتن دقیقاً زیرشیروونیه، و یه همچین اتاقی با این پنجره داره. من خیلی نابغه ام که بعد از ۲۰ سال اینو کشف کردم! نه؟!

 

تو این سایت  می تونین برای آینده خودتون نامه بنویسین و تاریخ هر موقع رو که بخواین بزنین تا براتون تو اون تاریخ فرستاده بشه. من پارسال این کار رو کردم ولی متاسفانه به اکثر اون چیزهایی که می خواستم نرسیدم. امسال باز همه برای آیندم نامه نوشتم به امید اینکه بتونم با نهایته تلاش به همه اونچه که می خوام برسم. انشاء الله...

پاسخ این سوال را نمی دانم!

همیشه وقتی به کوههای سرسبز شمال می رسیدم، وقتی این مغازه های چوبی فروشی وسط جاده های شمال رو می دیدم برام کلی جذاب بود. می گفتم خوش به حال اونایی که از این طبیعت بکر استفاده می کنن. خوش به حال اونایی که شمال زندگی می کنن. اما حالا، همین که می رسم به اون سرسبزی ها و طبیعت بکر بغض گلومو می گیره، این همه سبزی منو یاد غربت می ندازه، من همون جاده کویری و بی آب و علفو که برای خیلیها تحملش زجر آوره، دوست دارم! بعد از سه هفته الواتی (که از اول مهر داره می گذره)امروز دارم می رم شمال، دیگه بسه، برم سر درس و دانشگاه.

تو دوره دبیرستان یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی دوستش داشتم. چند باری هم خونه اش رفته بودم و تلفنی باهاش در تماس بودم. تا اینکه دو سه سال پیش از خونه قبلیشون رفتن و من چند باری زندگ زدم و گفتن شماره ای ازشون ندارن. تا اینکه سه روز پیش با یکی از دوستام که معلم مشترکمون بود رفتیم خونه قبلیشون و شماره جدیدش رو از همسایه اشون گرفتیم. دیروز بهش زنگ زدم هنوز همونطور با خوشرویی تحویلم گرفت. وقتی بهش گفتم که شمال قبول شدم، گفت: بَه، کِیف کن از اون هوا! گفتم دعا کنین بهم انتقالی بدن، گفت: اینقدر بچه مامانی نباش! هر چی فکر می کنم اینجا چی داره که دل کندن ازش سخته و اونجا چِشه که ازش فراریم، به نتیجه ای نمی رسم! دارم سعی می کنم قوی باشم.  اونجا نمی تونم زود به زود آن لاین شم، پس همین جا به خاطر کمتر سر زدن بهتون و اینکه کامنتها دیر تایید می شه عذر خواهی مکنم. برام دعا کنین.