پرسه عزیز منو به بازی دعوت کرده، و برداشتی که من از این بازی داشتم اینه که عکس بچگیم رو باید بذارم تو وبلاگ. گفتم برداشت چون پرسه راجع بهش توضیح نداده بود!
من هم ۴ نفر رو به ادامه این بازی دعوت می کنم، البته یه چند نفر دیگه رو هم می خواستم بگم که قبلا به این بازی دعوت شده اند:
مرگ رنگ ، خانم حنا ، رهگذر خسته ، سکوت دیوار
الان که دارم که این پست رو می نویسم نیمه شبه. از ساعتش هم می شخصه. تمام خستگی طول این ترم تحصیلی الان از تنم در اومد! حالا عرض می کنم چرا؟ سر شب چون خسته بودم زود خوابیدم. حدود ساعت 2 بود که بیدار شدم نمی دونستم ساعت چنده، گوشی رو نگاه کردم دیدم نزدیکه ساعته دو هستش و یه اس ام اس اومده، وقتی بازش کردم دیدی یکی از دوستام نمره اون تا درسی رو که نزدیکه دو ماه از امتحانش گذشته و استادش هم خیلی ما رو اذیت کرد فرستاده، 12 و 15.از فرط خوشحالی دیگه خواب از سرم پرید! این وقت شبم کسی بیدار نیست که من از خوشحالیم باهاش حرف بزنم! خوب دیگه اینم از ویژگی خانوماس که چه تو لحظها های شادی وچه ناراحتی باید با یکی حرف بزنن! من برای این دو تا درس دیگه خودمو زده بودم به بی خیالی، یعنی دیگه توانی برای حرص خوردن برام باقی نمونده بود گاهی اوقات فکر می کردم که چه طوری باید ترم دیگه این درسو با ازمایشگاهش خوند! ولی الان در کمال خوشحالی می بینم که کابوس این دو تا درس تموم شده. ولی خداییش این استاد همه این مدت تابستون رو به دهنم زهر کرد. خیلی حرص خوردم. متاسفانه من یه ادمیم که زیاد صبور نیستم و برای مسائل مختلف وقتی به بن بست بخوره و بدونم کاری از دستم بر نمی یاد خیلی حرص می خورم. و این خیلی بده. چون خودم یه موقع هایی احساس می کنم که به اندازه چند سال پیر شدم!
امروز بعد از 10 سال یکی از همکلاسی های دوره راهنماییم رو دیدم. کلی حرف زدیم از بچه های هم دوره ایم مون گفتیم. اینکه هر کدومشون کلی به مدارج عالی رسیدن یا اینکه از ایران رفتن. بهش می گم انگاری فقط ما از بقیه عقبیم می گه: اره بابا ما و بچه های کلاسمون هیچ پخی نشدیم! البته ما هم می رسیم به اون مراحل. گاماس گاماس! ولی با همه این اوصاف کلی روحیه ام عوض شد. بالاخره زندگیه دیگه، بالا و پایین زیاد داره این دیگه هنر ماست که چطوری مشکلات رو حل کنیم یا باهاشون کنار بییایم. البته دید ما هم تو حل مشکلات خیلی مهمه.
این که قدیمیا گفتن جوونی به دله،الحق و الانصاف که درست گفتن. خیلی وقتها شده که خودم تو اوج جوونی احساس پیری کردم و بالعکس یه سری از پیرها رو دیدم که این قدر زنده دلن که از خودم خجالت کشیدم که اسم جوون رو یدک می کشم!
این نیز بگذرد...