یکی از بزرگترین آرزوهای من سفر به کشورهای دنیاست. حالا این سفر خیلی قشنگتر می شه اگه با دوچرخه باشه و برای رسوندن یه پیام مهم به همه مردم دنیا باشه. یه گروه از ایرانیهای باصفا این کار رو انجام دادن. دمشون گرم.
وقتی بچه بودم حتی با یه شکلات کاکائو هم کلی خوشحال می شدم کلی ذوق می کردم و سرکیف بودم. ولی حالا چیزهای خیلی با ارزشتر از یه شکلات هم یا منو اون قدر خوشحال نمی کنه یا اینکه یه خوشحالی زودگذر به همراه داره! دنیای بچه ها عجب دنیای بزرگیه!
یه موقع هایی هست که همین طوری دلت شور می زنه، یه جا نمی تونی آروم بند شی، هیچ کاری نمی تونه آرامشت رو بهت برگردونه، دو روزه این طوری شدم. همه اش نگرانم، می ترسم، حالا از چی رو نمی دونم!
حس درس خوندن ندارم به هر درس یه نوک زدم! منظورم اینه که دیگه خیلی که خوندم دو فصل از هر درسه! خرواری از درسهای نخونده رو همه تل انبار شدن، دوازده روز دیگه امتحانام شروع می شه، فکر می کنم می بینم تو این دوازده روز باقیمونده خیلی می تونم بخونم ولی حسش نیست این برای خودمم عجیبه، یه کمم که می خونم زود خسته می شم. خدا این ترمو بخیر بگذرونه. امیدوارم که ختم بخیر شه.