-
تجربه
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 23:20
همیشه شنیده بودم که از قدیم می گفتن منع کسی رو نکنین، که سرتون می یاد. بارها شده که منع کسی رو کردم یا مغرور شدم البته اکثراْ حتی به زبون هم نیاوردم ولی متاسفانه سرم اومده. دیگه سعی می کنم از هیچی انگشت حیرت به دهنم نبرم و نگم "وا"(!) و یه جوری کار اون طرف رو توجیه می کنم و می گم شاید منم اگه جای اون بودم همین حرکت رو...
-
بازی را لبیک گفتم
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 15:23
شیطونک عزیز منو به بازی دعوت کرده. بازی از این قراره که باید تاثیر گذار ترین افراد را در سال گذشته نام ببرم. اولین شخص تاثیر گذار در سال گذشته برای من مامانم بود که بزرگترین حامی ام تو لحظات سخت بود و مثل یه کوه پشتم بود. دومین و سومین شخص تاثیر گذار خواهر و شوهر خواهرم بودن که شاید اگه اونا نبودن من الان انصراف داده...
-
بهار
پنجشنبه 23 اسفندماه سال 1386 14:24
آخرین روزهای سال ۸۶ رو داریم پشت سر می ذاریم. بوی عید می یاد. درختها جوونه زدن. به روزهایی که پشت سر گذاشتم نگاه می کنم. و یه جمع بندی می کنم. سال ۸۶ تا الان برای من سال پر زحمتی بوده. سالی بود که توش چیزهای جدیدی تجربه کردم، سختی های کشیدم ولی چیزهای جدیدی هم یاد گرفتم و متاسفانه یه چیزهایی هم از دست دادم. تصمیم دارم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 اسفندماه سال 1386 15:36
اومدم که به روز کنم ولی واقعیتش اینه که نمی دونم چی بنویسم! فقط همینو بگم که دارم می رم سر درس و زندگی! ترم قبل هم به خوبی گذشت، البته به خون جگر گذشتا ولی خدا رو شکر آخرش خوب بود. دیگه مثه الان که خونه ام تند تند نمی تونم آن لاین شم و به وبلاگهاتون سر بزنم ولی هر موقع که تونستم حتما می یام. این روزها هم که هوا بهاری...
-
ارامش
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1386 07:15
همیشه می گن آدم قدر اون چیزی رو که داره نمی دونه. سلامتی هم یکی از هموناس. که بزرگترین نعمتیه که داریم و تا هست قدرش رو نداریم همین که رفت می فهمیم عجب چیزی رو از دست دادیم. حالا این سلامتی فقط سلامتی تن نیست. بلکه سلامتی روح هم هست. من معتقدم آرامش بر می گرده به سلامتی روح. که وقتی آدم از دستش بده دیگه تحمل زندگی...
-
بچه
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 06:54
همه آدمهایی که بچه دار می شن مطمئناْ به نفع بچه، بچه دار نمی شن. منظورم اینه که اونا به خاطر خودشونه که بچه دار می شن! فکر می کنم این یه جور خودخواهی ما باشه که به خاطر خودمون یه نفر دیگه رو وارد این دنیای شلوغو پر هیاهو و کثیف می کنیم. حالا نگین اگه همه همین فکر رو بکنن که نسل بشر منقرض می شه! خوب بشه مگه من و امثال...
-
زیستن
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1386 11:57
صبورانه زیستن خوب است. این روزها دارم تمرینش می کنم.
-
خدایش بیامرزاد
دوشنبه 15 بهمنماه سال 1386 00:06
نزدیکه خونه قبلی ما یه دکتری بود که فکر کنم این اواخر سنش به بالای ۹۰ سال می رسید. تو ۶ سالگیم یه بار تب خیلی شدیدی داشتم که نصف شب مامان و بابام بردنم بیمارستان و دکتر شیفت برام یه آمپولی تجویز کرد که یادم نیست چی بود، ولی اینو خیلی خوب یادمه که بعد از تزریق اون حالم خیلی بدتر شد. تا اینکه به پیشنهاد همسایمون منو...
-
من برگشتم
جمعه 12 بهمنماه سال 1386 21:56
این دفعه سومه که این پست رو دارم می نویسم! چون دو دفعه قبل با عجله مجبور شدم سیستم رو خاموش کنم و فرصت ذخیره مطلب رو نداشتم. بالاخره امتحانا تموم شد. این مدت اینجا خیلی غر زدم، ببخشید. و از اینکه منو تحمل کردین ممنون. زندگی همچنان در جریانه و من دارم نهایت سعیمو می کنم که زیبایی ها و نعمت هایی رو که خدا بهم داده ببینم...
-
التماس دعا
شنبه 29 دیماه سال 1386 13:32
یادمه دفعه اولی که از شمال اومدم دائیم بهم گفت من درکت می کنم این اومدنها خیلی خوبه ولی رفتنهاش بده، من آخه سربازی یه شهر دیگه بودم. ولی من اون موقع نمی فهمیدم دائی چی می گه چون هنوز شرایط برام جا نیفتاده بود. ولی از اون دفعه به بعد هر چی که می رم و می یام یاد این حرف دائیم می یفتم. الحق و الانصاف که خیلی خوب گفتی. هر...
-
این نیز بگذرد!
پنجشنبه 27 دیماه سال 1386 11:06
این روزهای محرم آدم غمگین و ماتم زده هست مشکلات دیگه ام که باشه دیگه حسابی سنگین تموم می شه اون قدر سنگین که گاهی اوقات حس می کنم دیگه توان تحملش رو ندارم و دیگه دارم از پا در می یام. این روزها روزهای خوبی نیستن امیدوارم زودتر بگذره و من به یه سطح روحی متعادل برسم تا بتوننم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. گاهی اوقات این...
-
برف
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 20:34
اصفهان هم سفید پوش شده از برف. البته نه مثه شهرهای دیگه. اندازه نگرفتم ولی فکر نکنم از ۵ سانتی متر بیشتر باریده باشه! همین قدرم باعث شده شهر چهره زمستونی به خودش بگیره.
-
آرامش
پنجشنبه 20 دیماه سال 1386 18:03
بعد از یک هفته صعود و سقوط عصبی شدید در اثر اینکه نمی تونستیم یه تصمیم گیری درست راجع به رفتن به شمال برای امتحانا به خاطر شرایط جوی داشته باشیم همین یک ساعت پیش به آرامش رسیدم چون امتحانا تا دوم بهمن ماه کنسل شد. واقعاً خدا رو شکر. چون اگه امتحان روز شنبه قرار بود برگذار بشه که صبح با تماس با دانشگاه گفته بودن که...
-
برف و جاده و اندیشه ی چه کنم!
دوشنبه 17 دیماه سال 1386 14:48
برف همه جای ایران را سفید پوش کرده است، جز اصفهان! البته غمی نیست چون از برف فقط در حد اینکه بشه یه ادم برفی ساخت بعد همه اش آب بشه خوشم می یاد چون از زمین های لیز و یخ زده خیلی می ترسم! خیلی از جاده های کشور بسته اس. من موندم چه طوری برم فومن. گیلان هم که کلی برف اومده و منی که به این برف عادت ندارم رفتن برام مشکل و...
-
استرس
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 13:39
چه قدر دلم برای روزهای شاد و بدون اضطراب تنگ شده. روزهایی که دلهره و دلشوره هیچی رو نداشته باشم و بتونم از لحظاتم لذت ببرم، از بودن تو اوج جوونیم کیف کنم. ولی متاسفانه این روزها روزهای سخت و پر استرسیه. روزهای امتحان که هر وقت بهش نزدیک می شم دلشوره عجیبی به جونم می یفته و باعث می شه من تو یه چاه سیاه عمیق سقوط کنم!
-
تعویض...
شنبه 8 دیماه سال 1386 20:27
تصمیم دارم به شهرداری منطقه سکونتمان پیشنهاد دهم اسم کوچه مان را به کوچه عشاق تغییر نام دهند!
-
وب گردی
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 13:44
دلم برای وبلاگ خونی به شیوه گذشته تنگ شده بود. امروز قید هر چی درس از جمله اسمبلی ( که واقعاْ درس مزخرف نگیریه و من نمی دونم با وجود اینکه این زبان از رده خارجه چرا این قدر این مسئولین محترم اصرار دارن مخ ما رو با چرندیاتش پر کنند و استاد ما که خدا ازش نگذره از کتاب ۶۱۶ صفحه ای جعفر نژاد قومی (بچه هایی که کامپیوتر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دیماه سال 1386 21:35
اینم اون عکسهایی که قولش رو داده بودم. این عکس رو انزلی گرفتم. این عکسم یکی از غروبهای شهر فومنه. این عکس رو هم تو فومن گرفتم. کوهایی که تو عکس می بینین، کوهای پوشیده از برفه ماسوله اس، که از تو خونه ما دید داره.
-
کلی حرف...
شنبه 1 دیماه سال 1386 00:04
یه عالمه حرف رو دلم تل انبار شده. تا حالا شده تولد خودتون یا بچه اتو رو یادتون بره؟! وبلاگ من مثه بچه ام می مونه، که متاسفانه امسال به خاطر مشغله خیلی زیاد و اینکه دیر به دیر آن لاین می شدم تولدشو فراموش کردم. بعد از یکی دو هفته که ازش می گذشت تازه یادم افتاد که ای دل غافل یادم رفت تولد دو سالگی این بیدقرمز رو جشن...
-
پرتقال
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 11:21
این پرتقالهای درخت خونه امونه. دیدم حیفه یه عکس ازش نگیرم و اینجا نذارم!
-
دختری دلش شکست
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 23:53
دختری دلش شکست رفت و هر چه پنجره رو به نور بود بست رفت و هر چه داشت یعنی آن دل شکسته را توی کیسه زباله ریخت، پشت در گذاشت صبح روز بعد، رفتگر لای خاک روبه ها یک دل شکسته دید ناگهان، توی سینه اش پرنده ای تپید چیزی از کنار چشمهای خسته اش قطره قطره بی صدا چکید رفتگر برای کفتر دلش آب و دانه برد رفت و آن تکه های دل شکسته را...
-
هزار رنگ
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 18:19
زندگی هزار رنگ داره، گاهی اوقات اون قدر رنگ تیره اش رو به آدم نشون می ده که، بهشت آدم می شه همون جایی که یه روزی جهنمش بود! و این یعنی فاجعه.
-
انار
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 16:41
اون نوشته نامفهومی که پایین، سمت چپ هستش آدرس وبلاگه! اینقدر ریز نوشتم که هیچی معلوم نیست! عکس از خودمه، از جایی کش نرفتم!
-
همدم
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 11:19
همدم ساعتهای تنهاییم، موریانه ای است که در بین چوبهای تختم جا خوش کرده!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 آبانماه سال 1386 17:25
-
نابغه!!!
شنبه 28 مهرماه سال 1386 17:07
اول از تک تک دوستانی که به من لطف داشتن خیلی خیلی ممنونم. واقعاً کامنتهای شما دوستان رو وقتی می خونم برام قوت قلبه. اینکه می بینم یه سری باهام همراهن و به یادم هستن. فکر کنم بعد از بیست سال یا شایدم بیشتر، از اولین نقاشیهای که می کشیدم و معنی دار بود، داره می گذره، و من بعد این مدت تازه دوزاری مبارکم افتاده که اون...
-
پاسخ این سوال را نمی دانم!
جمعه 20 مهرماه سال 1386 12:58
همیشه وقتی به کوههای سرسبز شمال می رسیدم، وقتی این مغازه های چوبی فروشی وسط جاده های شمال رو می دیدم برام کلی جذاب بود. می گفتم خوش به حال اونایی که از این طبیعت بکر استفاده می کنن. خوش به حال اونایی که شمال زندگی می کنن. اما حالا، همین که می رسم به اون سرسبزی ها و طبیعت بکر بغض گلومو می گیره، این همه سبزی منو یاد...
-
عکاسی
چهارشنبه 18 مهرماه سال 1386 17:55
با دیدن عکسهایی که فهیم می گیره، منم هوس عکاسی کردم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مهرماه سال 1386 18:37
خدایا وجودم از این همه صعود و سقوط تحلیل رفته، دیگه توانی برای ادامه دادن ندارم. کمکم کن...
-
زبل خان
شنبه 7 مهرماه سال 1386 21:17
زبل خان این جا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا! آخ یادش بخیر، چه قدر این کارتونو دوست داشتم. چه قدر حال و هواش خوب بود. عاشقش بودم. کاش یه روز رو در سال اختصاص می دادن به اینکه کارتونهای دوره کودکی ما رو پخش می کردن. مطمئنم هر کدوم از اون برنامه ها برای ما یاد آور خاطره های زیادیه. دوره ای که ما دبستان بودیم مدادهایی...