یک عده بر آنند که این قسمت بود
گویند گروهی که تو را همت بود
ای آمده در دیار وحی
نی همت و نی قسمت، این دعوت بود
زمان چقدر زود می گذره، یک سال گذشت. پارسال یه همچین روزی بود که راهی سرزمین وحی شدم.
وقتی که تو اوج مشکلات داشتم دست و پا می زدم، خدا 15 روز آرامش رو بهم هدیه کرد. و مهمتر اینکه در کمال نا امیدی برام دعوتنامه فرستاد. خیلی معتقدم به اینکه کسی باید دعوت شده باشه ، تا بتونه به این سفر بره. دعوت از طرف همونی که میزبانه. دعوت از طرف کسی که می ریم خونش.
اون روزی که سر ظهر، بین نمازظهر وعصر خواهر دوستم از دانشگاه زنگ زد و گفت: اولین نفری هستی که تو قرعه کشی نفرات اصلی اسمت در اومد، باورم نمی شد. تا 1 ماه مونده به سفرم هنوز باور نداشتم که منو می برن، با خودم می گفتم بهم می گن تو واحدات تموم شده دیگه دانشجو محسوب نمی شی. اون وقتی دلم قرص شد که پولو ریختم به حساب. اینا همش حرفه، دعوت نامه من از جای دیگه اومده بود.
چه روزهای قشنگی بود اون صبحی که برای اولین بار توی مدینه چشمم به گنبد سبز پیغمبر(ص) افتاد.
اون موقعی که رفتیم برای محرم شدن، اون وقتی که گفتم:
لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمه لک والملک، لا شریک لک لبیک.
چه حالی داشتیم وقتی داشتیم از مسجد شجره می رفتیم به طرف مکه.
اون لحظه ای که برای اولین بار چشمم افتاد به کعبه، گیج و مبهوت بودم، منگ منگ، وقتی که به خودم اومدم دیدم اشک پهنای صورتمو پوشونده.
این حس رو کسی می تونه درک کنه که خودش تجربش کرده باشه. خیلی حس شیرینیه.
حالا امروز یک سال از اون روزای آرامش می گذره. و من دلتنگ اون آرامشم. از خدا می خوام که برای همه آروزمندای مکه و مدینه دعوتنامه بفرسه. انشاء الله.
خوشا به سعادتتون ... ان شاا... خدا نصیب ما هم بکنه ....
با سلام خدمت شما
با استفاده از مطالب شما , ممنون می شوم نظرات شما را در رابطه با شعر هایم
آگاه شوم. به امید دیدار
دل تنها
ندارم هیچ راهی و سرایی
ندارد عاشقی بر من هوایی
نه نوری نه چراغی در دل شب
که با نورش دهد نور همچو ماهی
نه باغی مالکش در این دیارم
شوم با حاصلش اهل بهایی
نه اشکی از فراقت همچو شبنم
بریزد روی گلهای جدایی
نه قلبی تا شود حیران و افسوس
ز نام عاشقی گم کرده راهی
نه چشمی تا ببیند از بصیرت
نگردد کور و خسته از نگاهی
نه جنگی کز وجودش خصم دولت
بیازارد دل خسته ز راهی
نه باری تا برم مقصد به تعجیل
به آهو جستجوی قطره آبی
نه پاهی پیش روم بهر ملاقات
ز سویش پیش روم چو ساربانی
نه دستی تا دهد دست تعهد
فشارد دست یاران با خدایی
نه راهی تا روم سویش شتابان
ز غفلت کج نرم گم کرده راهی
نه عشقی با دلم گردد دلارام
که با وصلش کنم نک زندگانی
نه نیشی تا زند بر پیکر من
ز راهی زخم شوم با تکه خاری
نه ساقی تا دهد یک قطره آبی
طبیبی او کند گردم شفایی
نه تختی تا نشینم همچو شاهی
نه قصه تا روم یکدم به خوابی
حاج خانوم ُ کم پیدا شدی .
بید قرمز جون نمی دونم کی هستی ، ولی نگران نباش. همیشه سوال ها و دست اندازهاست که باعث میشه ادم ها از خودشون جربزه بیشتری رو نشون بدن و توی مشکلات بایست بفهمند چند مرده * زنه ؛) حلاج اند :)))
اینم یه مشت کلمه قلمبه سوئدی هاهاها
کامنت من اومد ؟