.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

.:. بید قرمز .:.

می نویسم تا فراموش نکنم، که بوده ام.

دعا

چند روز پیش یکی از دوستام برام یه اس ام اس داد، خیلی خوشم اومد ازش. می نویسم اینجا که شمام بخونین: 

مرا بسپار در یادت به وقت بارش باران 

نگاهت گر به آن بالاست و در رقص دعا قلبت مثال بید می لرزد 

دعایم کن، دعایم کن که من محتاج محتاجم

از همه جا

 من متأسفانه یه ویژگی بدی که دارم اینه که تا مجبور نباشم، کاری رو انجام نمیدم! مثلاً حتماً باید کارم یه جایی به یه مسئله ای گره بخوره تا برم دنبال یاد گرفتن اون مطلب یا اون مبحث. می تونم بدون اقرار بگم که اگه همین چیزاییم که تا حالا یاد گرفتم فقط به این دلیل بوده که توش به مشکل برخوردم. مخصوصاً در زمینه کامپیوتر. و این اصلاً خوب نیست. باید با این مسئله فاصله بگیرم. 

 

بعد از ماهها بالاخره کتاب هزار خورشید درخشان از خالد حسینی رو تموم کردم. کتابی با محتوای خوب و در عین حال که مسائل دوره جنگ تو افغانستان رو به تصویر کشیده، بیان می کرد که مردم افغان و به ویژه زنان افغان چه دوره سختی رو پشت سر گذاشتن. من قبلاً از این نویسنده کتاب بادبادک باز رو هم خونده بودم. دو تا رمان خیلی خوب وضعیت افغانستان رو بیان می کنه. 

 

من چند سال پیش به صورت خیلی مصرانه گیر داده بودم به وبلاگ خوندن و همیشه هم دنبال وبلاگ های جدید می گشتم و از اونایی که خوشم می یومد تموم آرشیوشون رو می خوندم، و این قدر از این کار لذت می بردم که نگو،و یه احساس آرامشی موقع خوندن داشتم. الانم خیلی وقتها پیش می یاد که مواقعی که استرس دارم، می یام وبلاگ می خونم و وقتی وبلاگ هایی که اون موقع ها می خوندم رو مرور می کنم همون حالت آرامش رو پیدا می کنم و این خیلی برام ارزشمنده. مثه یه مسکن برام عمل می کنه.

خدا نگهدارت

خیلی سخته که بخوای از همه بچگیت، نوجوونی ات  و قسمتی از جوونی ات دل بکنی. سخته که از همه اونایی که دوستشون داری دل بکنی. از محله قدیمیمون، کوچه امون، خیابونمون که بوی همه قشنگی ها رو می ده.  خیلی سخته که بخوای همه زندگیت رو  تو دو تا چمدون جمع کنی و پا بذاری به خاکی که غریبه.  

و همه این سختیها برای  توییه که رفتی، و برای منی که موندم سخته که جای خالی خودت و دو تا عزیزت رو ببینم. خیلی وقتها بغض اومده تو گلوم رو قورت دادم و دلم  رو خوش کنم فقط به صدای گرمت از کیلومترها فاصله، و حرف زدن با عکس گلهای خوشگلت که حتی تو عکس هم برای آدم می خندن. 

آره همه اینا سخته، ولی راه غربت با همه سختیهاش تجربه های خوبی داره. امیدوارم با یه کوکه بار پر از تجربه به وطن برگردی .  

خدا نگهدارت.

نمی دونم...

از بچگیم نسبت به آدمهای چپ دست احساس خوبی داشتم، وقتی کسی که چپ دسته و کاری انجام می ده مثل غذا خوردن و نوشتن من خیلی سریع و تو همون لحظه اول جذب چپ دستیش می شم .خیلی وقتها پیش می یاد که با کوچکترین حرکتشون می فهمم که چپ دستن و مثلاً وقتی با دوستام حرف می زنم می گم فلانی چپ دسته، بچه ها می گن ما متوجه نشدیم!  یا می دونم تو گروهمون تو دانشگاه کیا چپ دست بودن، وقتی به دوستام می گفتم از این دقت من تعجب می کردن. در حالی که من در حالت کلی اصلاً آدم با دقتی نیستم. یه نکته دیگه اینکه بعضی از عادتهای خودم شبیه به چپ دستهاست، که من نمی دونستم و دوستام بهم  می گفتن! مدتهاست که دارم فکر می کنم این احساس خاص از کجا نشئت گرفته ولی نمیتونم پیداش کنم!

حیف

روزهای زندگی تند و تند می گذرن، دارم سعی می کنم به این گذر زمان برسم! البته آسون نیست ولی نشدنی هم نیست. روزهای جوونی ام که داره تند و تند می گذره انگاری خیلی عجله داره برای اینکه تموم بشه! ولی من دوست ندار تموم بشه. این روزها هر چند سخت، هر چند مشکل دار، ولی نباید سریع و به بطالت بره، باید وقتی ده یا بیست سال از این دوره گذشتم، از این دوره حرفی برای گفتن داشته باشم.  نباید اون موقع با افسوس ازش یاد  کنم و نگم: حیف!

تنبلی ها!

یکی از هدفهایی که همیشه در رسیدن بهش تنبلی کرده بودم یاد گیری زبان بود. زبانی که می تونم بگم همیشه خوندمش، ولی، اون قدری که می بایست ازش برداشت می کردم، نکردم! شاید به خاطر این بود که خیلی احساس نیاز نمی کردم بهش. ولی الان دیگه وضعیت فرق داره. برای همین دوباره شروع کردم ولی اینبار با یه گام محکم. امیدورام بتونم اون سطحی رو که مد نظرمه بهش برسم.

 

مدتهاست که خیلی تو کتاب خوندن تنبل شدم. من ی که خیلی کتاب رو دوست داشتم. الان یه کتاب که دستم می گیرم یا نصفه کاره رها می کنم یا اینکه مدتها طول می کشه که تموم کنم. اگه بگم ماه ها طول می کشه واقعاً برام جای افسوس داره. باید این یه تنبلی رو هم به زانو در بیارم.

من می تونم!

کجا!

گاهی اوقات با خوم فکر می کنم که من کجای این زندگی یا بهتره بگم، دنیا قرار گرفته ام ؟

 قراره به کجا برم یا به چی برسم؟ 

 هدف از اومدن من برای خدا به این دنیا چی بوده؟ یا بهتره بپرسم اون می خواسته من به چی برسم؟!   

چه راهی رو باید برم تا بهش برسم؟  

 پیدا کردن جواب این سوالها بعضی وقتها سخت می شه. درمونده می شم. ایا من دارم راه رو درست می رم؟ ایا این راه منو به هدف می رسونه؟